پدر ساعت‌هاست خوابیده

مادر آخرین تقلاهایش را کرد

چیزهایی را از جایی برداشت

و جایی دیگر گذاشت

ظرفی را شست

و ظرفی را نشسته رها کرد

تا عاقبت وجدانش آسود

و او هم خوابش برد

سال‌ها بی‌اعتنا به ما و کارهای کرده و ناکرده‌

و آرزوهای برآورده شده و نشده‌مان

خواهند گذشت

و روزی نه پدری خواهد بود و نه مادری

و اگر دروگر مرگ امانمان داده باشد

خواهران و برادرانی خواهیم بود

ایستاده بر خاکستر عشقی سوزان

عشق مادری

و مهر پدری

آن روز شاید بهای نان و طلا یکی شده باشد

و جان و شرف و آزادی آدمی

از این هم بی‌بهاتر

آن روز

آن روز که نمی‌خواهم هرگز برسد

نه نان خواهم خواست و نه طلا

می‌خواهم آن روز یا باشم

و بتوانم با فوتی

آتش زیر آن خاکستر را روشن کنم

یا دود شوم

و به هوا بروم.

 

              ***

مانده‌ام چرا کسی

بر راهیاب جیبی تهران

مقدمه‌ای نمی‌نویسد

و از تو نمی‌گوید

آخر مسافر خسته و راه گم کرده

از کجا بداند

تو کی

توی کدام خیابان

کدام کوچه

پشت کدام میز کدام کافه

یا روی کدام نیمکت  کدام پارک

با صورت بزک کردة دخترکان

انتظارش را می‌کشی

عشق

ای عشق کهنسال.

 

           ***

هزار افسان منی

به هر زبان که نوشته شوی

انگشت بجنبانی

پردة پوسیدة هزاره‌ها فرو ریخته است.