تابستانِ کودکی


بالاخره امروز صبح رفتم از ویرانه‌های خانة مادربزرگ عکس گرفتم. دو درخت عناب، و چند دیوار فروریخته تنها چیزهایی هستند که از آن خانة بزرگ و باغچة انارش باقی مانده‌ است. دو درخت بیش از چند گام با هم فاصله ندارند، اما در خاطرات کودکی‌ام این فاصله خیلی بیش‌تر است. با آن گام‌های کوچک دنیا در نظرم بزرگ‌تر می‌نمود، و راستی که بزرگ‌تر هم بود؛ هنوز  دنیایم با خشم و دروغ و دورویی تا این اندازه تنگ نشده بود. شب های تابستان زیر آن درخت دومی که حالا شاخه‌هایش هم شکسته، می‌خوابیدیم. سرم که به تماشای ستاره‌ها گرم می‌شد، خوابم می‌برد؛ البته اگر گذر شهاب‌سنگی هیجان‌زده‌ام نمی‌کرد و روی دو پا بر تخت پوسیدة مادربزرگ راست نمی‌ایستادم و پیرزن گله نمی‌کرد که محمد تخت شکسته الان فرو می‌رود. نیمه‌های شب که تشنگی به سراغم می‌آمد، پایی بود که لنگ‌لنگان به سراغ یخچال می‌رفت و دستی بود که با شیشة آب خنک و لیوانی کام تشنه‌ام را سیراب می‌کرد. هنوز که هنوز است وقتی می‌خواهم آب به دلم بچسبد و جگرم را خنک کند، آن دست و آن شیشة آب و آن خنکای تابستان را در نظرم مجسم می‌کنم. یادشان به خیر!