دنیای من (1)

 

بعضی مکان ها برای ما آدم ها مهم هستند. برای من خانه ی قدیمی مادربزرگم با سقف های گنبدی و طاقچه های فراوانش که به زبان محلی به آنها رف می گوییم یکی از آن مکان هاست. هفت سال از شب های عمرم را در این خانه در کنار مادربزرگ پیر و تنها و مهربانم به صبح رساندم.  مدرسه ی ابتدایی ام دومین مکان مهم زندگی ام است. بعد از آن آرایشگاه نقلی اوست علی اکبر است که تمام سال های ابتدایی و راهنمایی سرم را به ماشین دستی اش می سپردم تا بتراشدش. مکان های مهم بعدی زندگی ام این ها هستند: مدرسه راهنمایی ام که برزخی بود میان کودکی و نوجوانی ام، دبیرستان ها و عاقبت دانشگاه و کوی دانشگاه تهران. بخش عمده ی خاطرات زندگی ام از یکی از این مکان هاست. خانه ی مادربزرگم اکنون ویرانه ایست که پاتق سگ های ولگرد و معتادها شده است. هنوز گاهی وقت ها که دلم می گیرد سری به آنجا می زنم تا بیشتر دلم بگیرد. هنوز کاغذها و عکس هایی که به دیوار چسبانده بود تا در زمانه ی کاغذ دیواری و گچ کاری، رنگ کاهگلش را بپوشاند، روی دیوار هستند و برخی پرده ها هنوز از میخ آویزانند. درخت های باغچه تقریبا خشک شده اند و حصار های خانه همه فروریخته اند و کسی زمستان ها برفش را نمی ریزد و هر پاییز کاهگل سقفش را نو نمی کند. چاله ی کرسی اش هنوز بر جاست. چه شب هایی که با مادربزرگم دوسوی کرسی می نشستیم و او میوه ای می شست و چایی دم می کرد و تلویزیون سیاه و سفیدش را روشن می کرد. من پاهایم را به ظرف ذغال یا بعدها به کرسی برقی نزدیک می کردم تا گرم شود و چای گرم و تازه دم مادربزرگ را لاجرعه و داغ داغ می نوشیدم. پیرزن عادت به بخاری نداشت و چراغ خوراک پزی تنها بخاری خانه ی بزرگ و درندشتش بود که آن هم تا شب که بخوابیم خاموش بود و تا خانه هوایی بگیرد و گرم شود صبح می شد. این نقطه از دنیا برایم از مسجد شیخ لطف الله و تخت جمشید و هگمتانه و ال و بل خیلی مهم تر است، چون به من نزدیک است، من را ساخته و گاهی من آن را آن را ساخته ام. مرکز زندگی من است.افسوس که اکنون ویرانه ای بیش نیست و با پیکر نیمه جانش خاطرات خاندانی بزرگ را به دوش می کشد. دومین مکان مهم زندگی ام مدرسه ابتدایی ام است؛ مدرسه ابتدایی شهید مدرس. اکنون موزاییک سازی شده است و به جای دانش آموز محل تردد کیسه های سیمان است. سلمانی کوچک محل سومین مکان مهم زندگی ام است که عبارت بود از اتاقکی محقر در گوشه ی خانه ی کاهگلی اوست علی اکبر. صدای قرچ قرچ ماشین دستی اش هنوز در گوشم می پیچد. عادت به ماشین اصلاح برقی نداشت و گاهی با اکره از آن استفاده می کرد. دست هایش می لرزید و گله گله موها را کوتاه نکرده می گذاشت. اما هر چه بود از شلنگ های مدیر و ناظم مدرسه در امانمان نگه می داشت. پنکه کوچکی هم در آن اتاقک محقر تعبیه کرده بود که همین حالا که دارم این ها را می نویسم گویی که روشن است و سرم را خنک می کند. اوست علی اکبر سال هاست مرده، خانه اش هم خالی و مخروبه شده است، اما دیوارهای بیرونی اش هنوز پابرجاست و قفلی هم بر در آهنی اش خورده. چهارمین مکان مهم زندگی ام مدرسه ی راهنمایی ام است. اینجا بود که اولین شعرهایم را گفتم. اینجا هم حالا به انبار آهن تبدیل شده است و پاتق آهن فروش ها شده است. مکان مهم بعدی زندگی ام دبیرستانم هست؛ البته دبیرستان هایم. دو سال اول را در دبیرستان شریعتی گذراندم؛ سال های درس خواندن و گاهی فکر کردن. دو سال آخر را در دبیرستان معلم گذراندم که سال های فکر کردن و فکر کردن بود.دبیرستان اولی حالا تغییر نام داده است و به مدرسه راهنمایی تبدیل شده است. دبیرستان دومم هنوز دبیرستان معلم است و بعضی از دبیرهای سابق هنوز در آن درس می دهند و به قول خودشان گچ می خورند. آخرین مکان مهم زنذگی ام دانشگاه تهران است و البته دانشکده های مدیریت و زبان که قبلا یک جا بودند و بعد دانشکده ی زبان های خارجه دانشگاه تهران به دانشکده ای مستقل در خیابان کارگر شمالی و روبروی کوی داشنگاه و جنب دانشکده ی تربیت بدنی منتقل شد. البته کوی دانشگاه هم به همین مجموعه تعلق دارد.هنوز گاهی وقت ها از مقابل سردر دانشگاه تهران عبور می کنم. خیلی وقت است به دانشکده ی زبان های خارجه سر نزده ام. هر از چند گاهی اسم کوی دانشگاه تیتر روزنامه ها و جراید می شود و مثلا می خوانم: حمله به کوی دانشگاه. انگار که نوشته حمله به تو به خاطراتت به دوستی هایت. با صمیمی ترین دوستانم که هنوز با بعضی شان ارتباط دارم در اتاق ها و راهروهای همین کوی دانشگاه و یا در دانشکده و پردیس مرکزی دانشگاه تهران آشنا شدم. از کنار نرده های دانشگاه تهران که رد می شوم با حسرت نگاهی به داخلش می اندازم. اگر چه برای ورود به دانشگاه باید دانشجو باشی یا خودی که من هیچکدامشان نیستم، اما خوشبختانه هنوز دیوار سیمانی به دور دانشگاه نکشیده اند و می شود داخلش را سیر تماشا کرد. گفتم حسرت، شاید بهتر بود می نوشتم افسوس. بله افسوس می خورم به حال دانشگاهی که از شور و حال خالی شده است و دیگر به فضای آکادمیک و پویا شباهتی ندارد که هیچ به اداره ای می ماند با هزارها کارمند کیف و کتاب به دست.